مردِ هزار قصه

نگاهی به زندگی و آثار مهدی یزدانی خرم

مهدی یزدانی خرم داستان نویس، منتقد و روزنامه‌نگار ایرانی است که شهرت خود را بیش از آن که به رمان‌هایش مدیون باشد، در اثر همکاری دراز مدت با نشر چشمه و چند دهه فعالیت مطبوعاتی‌اش به دست آورده است.

یزدانی خرم دوم شهریور ماه 1358 در تهران به دنیا آمد. او در مدرسه معروف فرهنگ تحصیل کرد و در دانشگاه تهران، از رشته زبان و ادبیات فارسی فارغ التحصیل شد. روحیه کتابخوانی و نقادی او از همان نوجوانی (هفده سالگی‌) سبب شد او نوشتن مطالب ادبی را در مطبوعات آغاز کند.

او در دوران روزنامه‌نگاری خود با روزنامه‌های خرداد، فتح، همشهری، هم‌میهن، شرق، اعتماد، کارگزاران، اعتماد ملی و مردم همکاری کرده و همچنین به عنوان دبیر سرویس ادبیات با هفته نامه‌های شهروند امروز، ایران‌دخت، آسمان، صدا، نافه و ماهنامه مهرنامه همگی به سردبیری محمد قوچانی همکاری داشته است که تمام این هفته‌نامه‌ها توقیف شده‌اند.

نقدهای ادبی و سینمایی یزدانی خرم در دوران شکوفایی مطبوعات ایران در دوره اصلاحات بسیار پرآوازه بود و همچنین فعالیت او در نشر چشمه طی چندین سال پیاپی به عنوان مشاور و دبیر بخش ادبیات، او را به فردی تأثیرگذار در جریان ادبیات معاصر ایران تبدیل کرد.

یزدانی خرم اکنون عضو شورای سردبیری ماهنامه هنری «تجربه» است و در صفحه اینستاگرام شخصی‌اش نیز یادداشت‌های خود را پیرامون وقایع روز منتشر می‌کند.

از یزدانی‌خرم تا کنون چهار اثر به چاپ رسیده است؛  «به گزارش اداره‌ هواشناسی: این خورشید لعنتی»، «من منچستریونایتد را دوست دارم»، «سرخ ‌سفید»، رمان‌ «خون ‌خورده» (یا «سرخِ سیاه»). او همچنین مجموعه داستان «زبان عاشقی» را گردآوری کرده است

در حال حاضر انتشارات چشمه امتیاز آثار یزدانی خرم را خریده‌است و کارهای او را تجدید چاپ می‌کند.

مهدی یزدانی‌خرم در سال 1395 موفق شد جایزه ادبی «چهل» را به عنوان یکی از پنج امید ادبیات داستانی ایران به دست آورد.

او همچنین برنده جایزه ادبی واو برای رمان «به گزارش اداره‌ هواشناسی: این خورشید لعنتی» شد و جایزه هفت اقلیم و جایزه ادبی بوشهر را برای «من منچستر یونایتد را دوست دارم» به خانه برد.

«به گزارش اداره هواشناسی: فردا این خورشید لعنتی … »

«به گزارش اداره هواشناسی…» نخستین رمان یزدانی‌خرم است که در بیست ‌و پنج ‌‌سالگی نوشت و انتشارات ققنوس آن را سال ۱۳۸۴ منتشر کرد.

رمان در سال ۱۳۸۵ جایزه‌ بهترین رمان متفاوت سال را از آنِ خود کرد اما تنها دو ماه روی پیشخوان کتاب‌فروشی‌ها بود و سپس توقیف شد. سرانجام پس از ١٢ سال ممنوعیت و نایاب‌بودن از نو منتشر شد.

«به گزارش اداره هواشناسی: فردا این خورشید لعنتی» رمانی تجربی و آوانگارد است که در زمان انتشار نقدها و بحث‌های بسیاری برانگیخت

داستان ساختاری درهم‌ پیچیده و ضدزمان دارد و درباره احوالاتِ یک روزنامه‌نگار و نویسنده به ‌نام احمد است که در زمان گم شده است و صورت‌ها و شکل‌های مختلف مرگ را در دهه‌های مختلف تجربه کرده است. احمدِگمشده‌ زمان، گاهی به سال‌های کودکی بر می‌گردد و گاهی مردی می‌شود که از جنگ برگشته است، او در روایت شاعرانه‌ خود می‌کوشد کابوس‌ها و رؤیاهایش را لمس کند اما با مرگ ناگهانی همسر و دختر محبوبش کابوس‌هایش دوچندان می‌شود. رمان خط ‌سیر زمانی منظمی ندارد و می‌کوشد با زبانی آهنگین به فرم‌های «رمان‌ شعر» نزدیک شود

یزدانی خرم در بیشترین قسمت‌های این رمان توانسته با نزدیك كردن دو جمله، كه در آنها یك فعل كاربرد دارد، یكی از فعل ها را حذف و در استفاده از فعل صرفه جویی كند. این نكته در طول اثر او تبدیل به یك تكنیك شده است. این تكنیك چند خاصیت را به همراه داشته كه از جمله‌ی‌ آن‌ها می توان به سرعت بخشیدن به ضرباهنگ زبان و همچنین پدیدار شدن نوعی موسیقی در زبان روایت اشاره كرد. استفاده از جمله های كوتاه در لابه لای روایت موجب شده تا هم وجه بار زیاده گویی از دوش نویسنده كم شود و هم وجه حسی راوی را به نحوی برجسته كرده است.

بخشی از کتاب « به گزارش اداره هواشناسی…»

همه می‌دانستند که برف می‌بارد، آسمان گرفته بود و رگه‌های سفید برف به سر دانشگاه می‌کوبید. ضحاک آن روز بی‌حوصله نشان می‌داد و کاوه محبوس در جرز رنگ پسرانش را می‌دید که هنوز زنده‌اند… باد قل خورد داخل موهای سیاه، در هم ریخت، کاوه خط خطی شد وضحاک زیر انبوهی از رعشه خارش دفن.

-سلام، شیخنا. احوالات، اتاق شورا کسی هست؟

+سیگار می‌کشد و تخم چشمانم را نشانه می‌رود. نفرت بوی عجیبی دارد مثل زنده به گور کردن من.

+هوار می‌شود روی سرم، سیاهی هم می‌دود می‌رود و من… اَه.

-نه کلید و تحویل دادم، باید طبقه چهارم اتاق بگیریم، سیگار می‌خوای؟

-نه، این آشغال‌ها رو من نمی‌کشم، با این همه پول بازم pine می‌کشی، خیلی خسیسی باب. از خودتم نمی‌گذری بدبخت.

+به تو چه، برو بمیر!

-من که رفتم کلاس. بچه ها را دیدی بگو ساعت پنج جلو مجسمه فردوسی یا نه اگه بیرون سرد بود، زیر همین نقاشی رو سکو. یادت نره!

-یا حق!

+پله‌ها را می‌دود.  عرق تنم را سنگین کرده. دخترها چپ چپ نگاهش می‌کنند. امان از روشنفکری!

نگاهم می‌دود می‌رود می‌نشین روی سیاهی سه ردیف جلوتر. دختر قدبلند، باور نمی‌کنی؟ به درک. چاقی هم عجب بلایی است، از کفر ابلیس هم بدتر. زیر شکمش درد می‌گیرد، می‌خارد شاید. استاد پیر می‌خواند شبی گیسو فروهشته به دامن- پلاسین معجر قرینه گرزن. منوچهری جام را سر می‌کشد، دانشجوی چاق با پیراهنی که بوی شاش می‌دهد، عرق می‌کند، و استاد بازهم خواند. بویی هوا را پر می‌کند. دیگر نمی‌فهمد استاد چه پ

می‌خواند. باد بوره می‌کشد و بوی دندان‌های کبره بسته را می‌چپاند لای درز کنار چشم دختر قد بلند. 1. دختر سرش را بر می‌گرداند؟ 2. پسر بیرون می‌دود؟ 3. استاد چه فکری می‌کند؟ 4.دختر…؟ 5…؟ قطرات چسبناک منوچهری را قلقلک می‌دهند. صدای هن هن از ردیف آخر بلند می‌شود؛ دانشجوی چاق. دختر چشمانش را می‌بندد و به بویی فکر می‌کند که گاهی خوابش را دیده است.

من منچستریونایتد را دوست دارم

هرچند عنوان فوتبالی این کتاب ممکن است خواننده را به اشتباه بیاندازد، اما اسم این اثر پست مدرن هیچ ربطی به محتوای آن ندارد.

«من منچستر یونایتد را دوست دارم» اثری سورئال در ژانر اجتماعی است که از سال ۱۳۸۰ شروع شده و با جهش در زمان تا اوایل سال‌های ۱۳۳۰ و هم‌چنین سال‌‌های ۱۳۲۰ ـ‌که سپاه متفقین در ایران به تاخت و تاز پرداخته بودند‌ـ به عقب برمی‌گردد. رُمان تعداد شخصیت‌های زیادی دارد که مانند یک پازل با داستان زندگی همین شخصیت‌ها، کامل می‌شود. شخصیت‌هایی که لزوماً هم انسان نبوده و گاهی سگ، لاک‌پشت، سیگار، گرگ و… هستند.

ویژگی بارز این رمان حضور پُررنگ خشونت، خیانت و خون است. خشونتِ اجتناب‌ناپذیری که جنگ با خود به همراه می‌آورد. داستان با این جملات آغاز می‌شود و فضایی فشرده و خلاصه را همراه با تصاویر سینمایی به میان می‌آورد:

«دانشجوی تاریخ با دندان‌های جرم‌گرفته کیف سنگینش را در شانه‌ی راستش جابه‌جا می‌کند. شلوار جینِ بیست و پنج هزار تومانی‌اش زانو انداخته و تی‌شرت سیاهِ بور شده‌اش هنوز رد بند رخت حیاط خانه‌ی پدری را روی خود دارد.»

در «من منچستر یونایتد را دوست دارم» با یک خط اصلی داستانی روبه‌رو هستیم که خودش به دو فضای متفاوت مشتق می‌شود. ماجرا از جایی آغاز می‌شود که با یک دانشجوی تاریخ روبه‌رو می‌شویم که به تازگی فهمیده به بیماری مهلک سرطان دچار شده است. او با قدم زدن در طول خیابان‌های پاییزی، به سرش می‌زند تا ماجراهای تاریخی را مرور کند و آن‌قدری عقب می‌رود که به داستان هجوم ارتش متفقین به ایران و تسخیر کشور توسط آن‌ها می‌رسد.

ماجرای من منچستر یونایتد را دوست دارم به صورت دانای کل روایت می‌شود و درواقع شخصیت اصلی که در دهه‌ی هشتاد زندگی می‌کند، پایه‌ای است تا در دل انتزاعاتش فلش‌بک بزنیم و در یک فرم دایره‌ای بازگشتی، به حوالی دهه‌های بیست و سی قرن چهاردهم شمسی برویم تا تاریخ ایران در نزدیکی جنگ جهانی دوم را دوره کنیم. البته یزدانی خرم در بازخوانی فانتزی خود، به هیچ وجه خودِ تاریخ صرف را پیش چشم نداشته است و این را شاید از نقل قول مارسل پروست در ابتدای کتاب هم بتوانیم برداشت کنیم: «گور پدر تاریخ!»

«من منچستر یونایتد را دوست دارم» برنده‌ی جایزه‌ی بهترین رمان سال ۹۱ «کتابِ سالِ هفت اقلیم» و برنده‌ی جایزه‌ی بهترین رمان سال‌های ۹۱ و ۹۲ از هیئت داوران جایزه‌ی ادبی بوشهر شده است.

بخشی از کتاب «من منچستر یونایتد را دوست دارم»

حوصله‌ی دانشجو سر می‌رود. سرش را، نگاهش را برمی‌گرداند سمت عابران منتظر پشت چراغ‌ قرمز. کیفش را باز می‌کند تا سیگار دیگری پیدا کند. جیب جلویی کیف برزنتی پر است از خرده‌ریزهای احمقانه‌ی دست‌وپاگیر؛ شامپوی کوچک نیمه‌پُری که چند‌بار شره کرده روی کاغذها، یک لامپ سوخته، زیرسیگاری بلوری لب‌پریده‌ای که چندباری که دستش را بی‌هوا داخل کیف کرده، انگشتش را بریده، انبوهی سیگار نیمه‌کشیده‌ی 57 که قای وینستون‌ها جا خوش کرده و یک کپه موی زبر طلایی که اولین محصول ریش تراشیدن دانشجوست. کیف پول مشکی براقش زیر این چرندیات افتاده است، دست می‌برد و بیرون می‌کشدش. ده اسکناس هزار تومانی و چند تایی دویست تومانی. تای کیف را باز می‌کند، عکس کوچکی از خودش در سه ماهگی لُخت لُخت زیر قابل پلاستیکی دیده می‌شود. کنارش چند کارت ویزیت رنگ و رو رفته است از کافه‌هایی که چندباری توی‌شان قهوه و کافه گلاسه خورده و دست آخر یک عکس رویایی از پراگ.

عکس پُلی که مردی با کُت و شلوار اتوخورده‌ی خوش‌دوختی رویش ایستاده و با آن دستش که دستکش دارد به جای دور اشاره می‌کند. عکس را بیرون می‌آورد، با پشتِ دست پاکش می‌کند و جلوِ صورتش می‌گیرد. زیر عکس با حروف سفید ریز نوشته شده، پراگ 1939. در پس‌زمینه‌ی عکس چند ساختمان معمولی دیده م‌شود که آن طرف پُل هستند. مرد وسطِ عکس تقریبا سه‌رخ افتاده و چهره‌اش مبهوت و کمی نگران به‌نظر می‌رسد. آسمان بالای سرش نیمه‌ابری است.

دانشجو عکس را به زور هُل می‌دهد توی قابِ پلاستیکی و زیپ کوچک کنارش را باز می‌کند. انگشتانش را سُر می‌دهد تو و با هر جان کندنی برگه‌ی سرخ و سفیدی را بیرون می‌کشد. برگه بَراق  است و چند بار تا خورده. بازش می‌کند و از سر تا ته می‌خواندش و بعد انگشت کوچک دست‌ چپش را می‌کشد روی مُهر نقش برجسته‌ای که آرم سازمان انتقال خون دارد. باد تند می‌شود و می‌زند زیر برگه، زور می‌‌زند کاغذ براق را با خود ببرد. دانشجوی تاریخ برگه را محکم‌تر می‌گیرد و سرش را بالا می‌آورد. چراغ سبز است و عابران عجله می‌کنند تا سریع از چهارراه رد شوند. چراغ دوباره قرمز می‌شود و جیغ لاستیک ماشین‌ها جمعیت را عقب می‌راند. نفس عمیقی می‌کشد و یادش می‌آید باید قبل از تمام شدن ساعت اداری خودش را برساند به خیابان کارگر شمالی، به ساختمان قدیمی سفیدرنگی که بیست روز پیش آن‌جا خون داده و با پرستار خوش‌برورویش گرم گرفته.

سرخِ سفید

رمان «سرخ‌سفید» سومین رمانِ مهدی یزدانی‌خرم است که پیش از این «خون» نام داشت. رمان را نشر چشمه در بهار ١٣٩۵ روانه‌ بازار کرد. داستان در شبِ سرد دی‌ ۱۳۹۱ اتفاق می‌افتد. اما شبی تاریخی؛ که از گذشته و آینده کش می‌آید. رزمی‌کار سی‌وسه ساله‌ای برای تبدیل کمربند قهوه‌ای‌ به سیاه‌دان‌یک قرار است با پانزده مبارز، در مبارزه‌ای یک‌دقیقه‌ای شرکت کند. میان این مبارزها و در بحبوحه‌ کمرگیری و لگد‌ها و ضربه‌ها، قصه‌ آدم‌ها هم روایت می‌شود که نقطه عطف زندگی‌شان دی ۱۳۵۸ است.

رمان این‌گونه نقش می‌بندد و پیش می‌رود تا در هر مبارزه‌ای قصه‌ای تعریف شود. رمان «سرخ‌سفید» ساختاری هزار و یک ‌شبی دارد. قصه‌هایی که از دل تاریخ بیرون کشیده شده‌اند. تاریخی که گویی بیشتر به بازنده‌ها نظر دارد تا برنده‌ها و این بار بازنده‌ها آن را نوشته‌اند نه فاتحان! بازنده‌هایی که در برنده‌شدن هم معنایی نمی‌بینند.

از لحاظ ساختاری، یکی از مؤلفه‌های مهم در این اثر را باید بیان قصه‌ها براساس تصادف دانست. این رمان سرشار از نوعی پارودی و هجو است و با آنکه از اسامی و افراد مطرح در تاریخ استفاده می‌شود ولی باز می‌بینیم آن‌ها در حاشیه هستند.

سرخ سفید، به همان میزان که قهرمان‌محور نیست، موضوع‌محور است. آنچه حلقه‌های پراکنده داستان را به‌هم مرتبط می‌کند، رگه‌های به‌هم پیوسته موضوعی آنهاست که به منزله نخ تسبیح، دانه‌های پراکنده یا همان خرده‌روایت‌ها را به‌هم مرتبط می‌سازد

سرخ سفید» از تاریخ و حوادث انقلاب می‌گوید اما کتابی تاریخی نیست؛ آن را به خواننده یادآوری می‌کند. نه تکرارِ گذشته است، نه دنیایی کاملاً متفاوت. یزدانی‌خرم در «سرخ سفید» به جاهایی از انقلاب سرک می‌کشد که باید بیشتر و بهتر دیده شوند.

در این اثرِ مهدی یزدانی خرم مانند کتاب قبلی‌اش، شخصیت‌های زیادی وجود دارند: کشیش یونانیِ آزادی‌خواه، بازیکن بلاتکلیف باشگاه تاج تهران، جنازه‌‌ی امیرعباس هویدا، استخوان‌های رضاخان و شخصیت‌های بسیارِ دیگر از جمله شهرِ تهران. شهر تهران برخلاف بیشتر رمان‌های ایرانی فقط محل وقوع داستان نیست. تهران در «سرخ سفید» خود تبدیل به شخصیتی مستقل شده است که نفس می‌کشد، تصمیم می‌گیرد، انقلاب‌ها را رقم می‌زند و اعدام‌ها را تماشا می‌کند.

بخشی از کتاب سرخِ سفید

وارد که می‌شود شروع می‌کند به گرم کردن… باشگاه بزرگ است و تاتامی‌هایش را تازه شُسته‌اند… اسفنجِ زیرِ پایش فرو می‌رود… بعد سن‌سی یامهی بلندی می‌دهد و می‌گوید همه مرتب بنشینند دور تاتامی… کیوکوشین‌کای سی و سه‌ ساله به اشاره‌ی سن‌سی می‌رود وسطِ تاتامی و پشتِ خطِ سمتِ راست می‌ایستد… سن‌سی می‌گوید پانزده مسابقه‌ی یک‌دقیقه‌ای برای کمربندِ مشکی… قوانین رو همه می‌دونن… و می‌ایستد در عرضِ تاتامی برای قضاوتِ بازی‌ها و دو سه باتجربه را هم می‌گذارد برای کمک‌… کیوکوشین‌کای سی و سه‌ساله اولین حریفش را می‌بیند… جوانی با کمربندِ آبی… همه‌چیز آماده است… سن‌ سی اشاره می‌کند هر دو فایتر گارد بگیرند و بعدش هاجیمه…

بازی اول همیشه رُسِ آدم کارنابلد را بیشتر می‌کشد… همه حلقه زده‌اند دورِ تاتامی و منتظرند مسابقه چِفت و جور شود… کیوکوشین‌کای سی و سه‌ساله به حریفِ اولش احترام می‌گذارد… بازی شروع می‌شود… باید نفسش را مدیریت کند… حریفِ کمربند‌ آبی‌اش لاغر است و فِرز… می‌خواهد خودی نشان دهد حتماً… مدام می‌کوبد روی سینه‌اش و می‌کوبد، اما جان ندارد سوکی‌هایش… فقط اذیت می‌کنند… هنوز تنش خشک است… یکی‌درمیان سوکی‌ها را رد می‌کند و منتظرِ فرصتی است برای تک زدن… برای تک‌ ضربه‌ای که کار را تمام کند… مبارزِ کمربند آبی چندباری خیز برمی‌دارد برای درو کردنش… برای خالی کردنِ پایش و انداختنش روی زمین… باتجربه‌تر از این حرف‌هاست و یک کمربندآبی پُرانگیزه زورِ درو کردنِ او را ندارد… پسر مدام پای تکیه‌گاه را می‌زند و کم‌کم سرش می‌آید پایین و کیوکوشین‌کای سی و سه ساله یکهو می‌بیند صورتِ بی‌دفاع را… درنگ نمی‌کند، درجا پای راست را، پای موافق را می‌کشد بالا و وقتی عصب‌های پای راستش پوستِ صورتِ عرق‌کرده را حس می‌کند مطمئن می‌شود کار تمام است… ماواشی جودانِ جانانه‌اش می‌نشیند روی گونه‌ی چپ پسرِ کمربندآبی… یک جوشِ نسبتاً درشت که سر باز کرده زیرِ فشار ضربه‌ی پا خودش را خالی می‌کند… چرکِ سفیدِ جامدی که رگه‌هایی از خون درش است پخش می‌شود توی هوا… کسی چیزی نمی‌بیند… تکه‌ی چرکْ کوچک است و احتمالاً نتیجه‌ی شکلات‌هایی است که پسرکِ کمربند آبی مدام می‌لنباند…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *