توضیحات
درباره کتاب اشتیاق
رمان اشتیاق قصه گره خوردن سرنوشت دو انسان در کشاکش یک جنگ است. آنری سرباز ساده لشکر ناپلئون دل به ویلانل دختر موقرمز ونیزی میبازد که همسرش در قمار او را به فرمانده فرانسوی باخته است.
منتقدان این رمان را یادآور آثار بالزاک و فلوبر میدانند و به سبب رگههایی از رئالیسم جادویی و نثری شاعرانه آن را با آثار گابریل گارسیا مارکز قیاس میکنند. این رمان در زمان انتشار خود جایزه قدیمی و معتبر «جان لوالین ریس» را دریافت کرد.
درباره نویسنده کتاب اشتیاق
جنت وینترسون نویسنده انگلیسی در سال 1959 در منچستر به دنیا آمد. او یک سال بعد از تولد به عنوان فرزندخوانده به خانوادهای مذهبی از طبقه کارگر سپرده شد اما در سنین نوجوانی به علت گرایش همجنسخواهانهاش با مادرخوانده خود دچار چالش شد و خانه را ترک کرد.
او برای گذران زندگی مشاغل زیادی از جمله بستنی فروشی دوره گرد، کار در بیمارستان روانی و تزیین اجساد قبل از مراسم تدفین را تجربه کرد. وینترسن مدرک لیسانس خود را در رشته زبان انگلیسی از دانشگاه آکسفورد گرفت. رمانهای او جوایز زیادی را دریافت کردهاند از جمله جایزه بهترین رمان ماری کلر برای کتاب «چرا خوشبخت بود وقتی میشود معمولی بود»
بخشی از کتاب اشتیاق
ناپلئون چنان اشتیاقی به مرغ بریان داشت که آشپزهایش را بیست و چهارساعته آمادهباش نگه میداشت. چه آشپزخانهای، با پرندههایی در همهی اشکال عریانی: برخی هنوز سرد و آویخته به صلابه و برخی نرم نرمک در حال چرخیدن روی سیخ. اما بیشترشان مثل تلی از زباله روی هم انباشته، چراکه امپراتور وقت سر خاراندن نداشت. آدمیزاد هم تا این حد بندهی شکم؟ این اولین شغل قراردادیام بود. کارم را با گردنزنی شروع کردم و طولی نکشید که کار خطیر گذراندن سینی غذا از روی لایهای گل ولای و رساندن آن به چادر ناپلئون به من محول شد. به خاطر قد کوتاهم از من خوشش میآمد – دارم خودم را زیادی تحویل میگیرم؛ منظورم این است که از من بدش نمیآمد. ناپلئون از هیچکس جز ژوزفین خوشش نمیآمد؛ ژوزفین را هم درست قدر مرغ بریان دوست داشت.
تا آن وقت کسی با یک مترونیم قد، غذا جلوی امپراتور نگذاشته بود. ناپلئون پیشخدمتهای ریز و اسبهای درشت داشت. اسب مورد علاقهاش هفده دست قد داشت و دمش را میشد سه بار دور کمر یک مرد پیچاند و با بقیهاش برای معشوقهی همان مرد کلاگیس بافت. حیوان شورچشمی بود. در اسطبل، تقریبا به تعداد مرغهای سربریدهی روی میز آشپزخانه، مهتر نفله کرده بود و آنهایی را هم که به ضرب یک نیش لگد حیوان از پا درنیامده بودند…